پیشگفتار
آنچه باعث شد که در این وبلاگ بطور ناشناس قلم بزنم . دردی است جان کاه که حاصل مطالعه در باب کنش ها , واکنشها , باور ها ورفتار مردم جامعه ای است که در آن زندگی می کنم . من که زمانی شیفته این فرهنگ وتمدن بودم وقتی که در برخوردها وتجارب شخصی ومشاهدات عینی با مردمی روبرومی شوم که آگاهانه وناآگاهانه راه ظلالت را میپویند وقتی می بینم که در جامعه ای می زیم که در آن از خصایل انسانی راستی و راست کرداری, امانت وامانتداری , شرف وشرافتمندی , آبرو وآبروداری و.... نشانی نمانده است دلم به درد می آید , وآروز میکنم کاش زاد وبوم دیگری داشتم . نیک که می نگرم می بینم که همه این ها حاصل استبداد است . نمی دانم که چرا حاصل سالها تلاش ما برای کسب آزادی ره آوردی نداشته است گویا این خاک توان پرورش نهال آزادی را ندارد .ودر آن از بذر آزادی دراندک مدتی درخت تناور استبداد به اشکال گوناگون می روید . درنبود آزادی است که همه برای بود مادی خویش دورنگ وبعبارتی بوقلمون صفت می شویم واین ربطی به امروز ودیروزمان ندارد در سراسر تاریخ کهن این مرزو بوم می توان از آن نشان گرفت . آزاده ترین ما نیز مجبور می شود در جمع آن نشان دهد که در خلوت نیست . من خود نیز ازین امر مبرا نیستم چراکه مجبورم نیاز مادی خود وخانواده ام را تامین کنم . درد من از این است که می دانم چگونه سم احتیاج , شجاعت شیریم را فدا ومکاری روباهیم را عطا می کند . آری عشق به استبداد درجان مان ریشه دارد . تعجب نکنید که گفتم عشق به استبداد ,نمی شود که مردمی گوشه چشمی به کالایی , فکری , باوری یا هرچیز دیگری نداشته باشند ولی در عین حال قرنها با آن زندگی کنند وهر بار که آن را از در برانند از پنجره وارد شود . ما خود آتش بیار این معرکه ایم , خود آگاه ونا خود آگاه بر این آسیاب آب می ریزیم . راه درازی در پیش داریم , باید به همه چیز شک کنیم ودوباره از همه چیز با نگاهی نو شناختی جدید بدست آوریم , بعبارت دیگر باید ذهن را شست با آبی دیگر . بدون تغیر ذهن ها تغییر احوال ممکن نیست