۱۳۸۷/۱۱/۲۶

بیدار شو فروغ

بیدار شو فروغ
ای شاعر عزیز
در سالهای پیش
خواندی به گوش ما
ایمان بیاوردیم به آغاز فصل سرد
از خواب خویش گفتی و
آن کس که میرسد
بیدارشو فروغ
خوابت وقوع یافت
آمد کسی درست همانسان که گفته‌ای
کسی که مثل هیچکس نبود
مثل پدر نبود
مثل انسی نبود
مثل یحیی نبود
مثل مادر نبود
مثل خودش بود
مثل کسی که شریعتی گفت
او آمد از درون باور کهن ما
در دشت اعتقاداتمان روئید
ودر سایه ایمانمان رشد کرد
او آمد مثل هیچکس نبود
اما همه را مرید خود کرد
روشنفکر را
راست را وچپ را
زنان را ومردان را
بی خردانه در آسمانش دیدم
وبی اندیشه ای همه اورا ستودیم
ما راست قامت بودیم
او خمیده پشت
او قامت راست کرد
وما راست قامتان خمیده شدیم
او نیک ما را شناخت
او آینه بود
در او تصویر حماقت مان را دیدیم
آرزو داشتیم او بیاید واز هیچکس نترسد
واسمش شبیه اسمهای اول نماز مادرمان باشد
وبتواند از مغازه سید جواد هرچه لازم دارد نسیه بگیرد
وبتواند هزار را ازروی بیست میلیون بردارد بی آنکه کم بیاورد
آرزو داشتیم
کسی بیاید که دلش باماست
کسی که زیر درختهای کهنه یحیی بچه کرده است
کسی از باران از صدای شرشر باران ومیان پچ پچ اطلسی
کسی که سفره بینداز
وهمه چیز را قسمت کند
نان را
نمره مریضخانه را
سینمای فردین را
شربت سیاه سرفه را
بیدارشو فروغ او آمد
از هیچ کس نترسید
دلش با ما نبود
حرفش با مابود
واسمش شبیه اسم های اول نماز بود
واز هرجا هرچه خواست برداشت
وتوانست یک میلیون را
از روی سی وپنج میلیون بردارد وکم نیاورد
او آمد از میان باورهای کهن ما
از درون حماقت روشنفکران
نه از میان شرشر باران
از درون رگبار گلوله ها
او آمد
نان را برید وزبان را
سینمای فردین رابست
وشربت سیاه سرفه را به ناصرخسرو برد
ونمره مریضخانه را پولی کرد
در خت های خانه سید جواد را قسمت نکرد
جنگلهای شمال را تاراج کرد
ما منتظریم
قرن هاست که منتظریم
که کسی می آید
وبرایمان کاری می کند
ولی همیشه
پس از سالها
کسی می آید ولی دریغ
برایمان کاری نمی کند
چون می‌داند
که ماعاشقیم
قبل از آنکه
عاقل باشیم
4/8/1385