دریغا در این زاد بوم کُهن
دهانی به شادی نگوید سُخن
لبی طعم خنده ندارد بیاد
چمن زرد شد برگ در دست باد
نبارد دگر ابر باران خویش
تهی سفره درویش دارد به پیش
نشانی زمستی کبکان مجوی
بدین جوی خشکیده از آب گوی
به باغ اُفتادند سروان به خاک
فرو مرد خون در رگ سرد تاک
غزالان فراری از این دشت وراغ
نشسته است در باغ فوج کلاغ
نشان نیست از با خِرَد باغبان
که تیمارد این بوستان جوان
چنان سنگدل گشته صیّادمان
که از این قفس نشنود دادمان
سرودی بخوانند هزاران باغ
زحزنش به دل مینهد لاله داغ
که ای بوستانم چنینی چرا ؟
تو ناهید من بر زمینی چرا ؟
تو با اختران همنشین بودهای
کجا لایق این زمین بودهای
تو تاریخ سبز جهان منی
سرود رسای زمان منی
نبینم که خاموش ودر ماندهای
بکش شعله آتش که تو زندهای
ساسان ساسانی 13/11/1388
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر